فاطمه یکتافاطمه یکتا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه سن داره

نی نی نقلی من و بابا

خانواده ي پدري

  امروز ظهر در منزل مادربزرگ شوهر جان مراسم يلدا رو بجا اورديم خدارو شكر خوش گذشت فاطمه يكتا هم ديگه غريبي نكرد و بغل همه هم ميرفت و ميخنديد و بازي ميكرد تازه عمو سعيد و عمو فراز رو با انگشتش نشون داد و گفت عمو عمه مونا هم بهش ياد داد كه بگه سرده اونم ميگفت سرده جديدا بهش ميگيم هاپو چي ميگه ميگه هاپ هاپ... فقط اين كه خيييعععلي خسته ايم انقدر خسته بودم كه ديشب مطلب رو بدون عنوان گذاشتم رو وبلاگ در عوضش الان سر حالم  مهمونيه ديگه ميخوري ميخوابي ميخندي ميحرفي..... فاطمه يكتا امشب نشون داد كه تك تك اعضاي خانواده ي شوهر جان رو به اسم ميشناسه واسه من عجيب بود چون دير به دير ميبينتشو...
29 آذر 1393

چايي

امروز موقع چايي خوردن من وشوهر جان مثل هميشه اومدي و گير دادي كه چايي ميخوام اما با اين تفاوت كه ايندفعه خيلي شيك به چايي اشاره كردي و گفتي  تايي بعدش هم گفتي داده( يعني داغه) خطاب به گل دختر نمكيه خودم اين روزها خدارو هزار مرتبه شكر موجبات خنده و شادي من و شوهر جان از دست كاراي بامزه ي فاطمه يكتا تو خونه به راهه قهر كردنش خيلي شيرينه پشتش رو ميكنه و اخم ميكنه و دستاش رو ميده عقب و ميره و يه گوشه وايميسه تا ما نازش رو بكشيم و بياد ياد گرفته وقتي ميخوام ازش عكس بگيرم  ژستاي بامزه ميگيره اون روز ترشك خورده بود و حسسسابي خودش رو كثيف كرده بود منم اومدم از كثيفيش عكس بگيرم كه شروع كرد به ژس گرفتن جلوي دوربين...
25 آذر 1393

مهمونيه زنانه...

  انقدر ننوشتم كه يادم رفته بود مطلب قبلي مال كي بود و چي بود.... روزها از پس هم ميگذرن و نقلي خانوم در مقابل چشم هاي من بزرگ و بزرگتر ميشه خيلي خيلي عاقل تر شده و كارهاي بامزه اش هم رو به افزايش ان امروز شوهر جان بهش ياد داد كه الاغه ميگه عر عر اونم تكرار ميكرد صبح دنبال باباش كه داشت ميرفت سر كار دويد گفت بابا دَف يعني بالا رفت.... دايي رو هم خيلي واضح به داداش محمد مهديه من ميگه موقع سينه زدن هم حسين حسين ميگه و با شووورر كله اش رو تكون ميده چند روز پيش ديدم يه كيف كوچولو رو برداشت و راه افتاد به سمت در و ميگفت دَدَ..... هفته ي پيش اتفاقات خوبي افتاد اوليش اومدن يه تميز كار خيييععلي تميز به خونه ي ...
22 آذر 1393

پيشي...

  فاطمه يكتا خانوم سرعت يادگيري زبان آموزيش بسيار بالا رفته امروز ميخواستم بهش ياد بدم كه پيشي ميگه ميو ميو ولي به جاي ميو ميو پيشي رو ياد گرفته و پيشيه كتابش رو نشون ميده و ميگه پيشي خيلي هم واضح و بدون غلط ميگه باباش ميخواست باهاش كلاغ پر بازي كنه كه دست باباش رو گرفت و به زبون خودش خيلي بامزه گفت لي لي لي يعني لي ليي حوضك بازي كن باهام و كلا هم ديگه تمااام چيزايي كه بهش ميگم رو گوش ميكنه و انجام ميده( به جزء كثيف كارياش كه وقتي ميگم نكن اخم ميكنه) خيلي هم با مزه با زبون اشاره تمام منظوراش رو ميرسونه هفته پيش پنج شنبه خونه خواهر فاطمه همگي شام دعوت بوديم و خيلي بهمون خوش گذشت. كربلا رفتن شوهر جان به طرز عجيبي ...
9 آذر 1393

اين روزها...

   روزهاي اين هفته پر از مهماني هاي شيرين بود!!!! جمعه دوست محمد امين با خانومش اومدن خونمون و كلي حرفيديم يعني من تو صحبت كردن با يه خانوم هم سن و سال  خودم ميتونم ركورد ثبت كنمااااا!!!!!!!!!!! يكشنبه هم عمه و دختر عمم و مامان باباي گلم اومدن خونمون و خيييييععععععلي خوش گذشت انقدر مهمون داري بهم چسبيده كه ميخوام بازم مهموني بگيرم امروز هم با ذوق و شوق رفتم شهروند و دو تا رنگ موي توپ خريدم و با هزار ذوق استعمال  كردم كه انقدررررر بي نتيجه بود كه حتي شوهر جان متوجه تغيير من نشدو اصلا موهام رنگ نگرفت...... هنوز هم مشغول فعاليت در حوزه ام و از كارم راضيه ام خدا بهم توفيق بده تا نيتم رو  صاف كنم...
4 آذر 1393
1